و او رفته است ...
بسان شعله ی بی فروغ شمعی
در حال سوختن
در مقابل وزش نسیمی خفت بار
میلرزید ...
و او رفته است ...
و من را در بهت خود،
تنها و بارانی
گم در پیچ های گنگ جاده پشت سر گزاشته شده
رها کرد
آیا این حقیقت است؟
و او رفته است ...
به خاطر من است که میرود
و افسوس
به خاطر من است که برنخواهد گشت
و من اینچنین پریشان در خود
اورا در ذهن خود میپرورانم
اویی ک میپروراندمش
و حال...رقص باد،رقش نسیم جانکاه بر تن
بر تن شکسته و خمیده و
وجود نمور و زرد شده
میخندد و ب تو یادآورانه اورا نمایان میکند
و من بارانی،من بارانی خشک میشوم
و او رفته است ...
کلمات کلیدی: